سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که از دنیا اندوهناک است ، از قضاى خدا خشمناک است . و آن که از مصیبتى که بدو رسیده گله آرد ، از پروردگار خود شکوه دارد و آن که نزد توانگر رفت و به خاطر مالدارى وى از خود خوارى نشان داد دو ثلث دینش را به باد داد ، و آن که قرآن خواند و مرد و راه به دوزخ برد از کسانى بود که آیات خدا را به فسوس گرفت و افسانه شمرد ، و آن که دلش به دوستى دنیا شیفته است دل وى به سه چیز آن چسبیده است : اندوهى که از او دست بر ندارد ، و حرصى که او را وانگذارد ، و آرزویى که آن را به چنگ نیارد . [نهج البلاغه]
 

 
   

خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - بسوز... این همه آتش سزای توست
 
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:48
 

ایدین :: 84/1/27::  1:49 صبح

دلت گرفته ... بیشتر از همیشه

 سرتو انداختی پایین و از خیابونای شلوغ رد میشی

 از بین آدمایی که مثل عروسک کوکی می مونن 

 به هیچ چی نگاه نمی کنی .

 بهت تنه می زنن ...  بهشون تنه می زنی .

 بوی عطر آشغالشون رو تحمل می کنی .

 می خندن ، جیغ می زنن ؛ دود سیگار حوالت می دن , هیچی نمی گی , رد می شی .

 داری یخ می بندی ...  دلت می خواد بری یه جای گرم

 از بین پسرای قد بلند با موهای ژل زده رد می شی .

 از لابه لای دخترای خوشگل و خنده های بلندشون می گذری .

 هیچکس بهت نگاه نمی کنه ...  هیچکس حست نمی کنه .

 توی این دنیا هیچکس درکت نکرده ... هیچکس .

 تنهایی واست شده یه عادت ... یه عادت تکراری ... یه عادت تلخ و سیاه .

دلت میخواد تو هم یکی رو داشتی که باهاش حرف بزنی، باهاش بخندی، باهاش ازخیابونا رد شی، 

 یه روزگاری عاشق بودی اما حالا ...

 یهو یه نفر و از دور می بینی .

 <<  وای خدای من ...  >>

 انگار گرم شدی ... دل کوچیکت تاپ تاپ می زنه ...

 دقیق میشی ...

 اونم تنهاست ... مثه خودت .

 بهت نگاه می کنه ... بهش نگاه می کنی .

 حس می کنی که خود خودشه ...  همونی که منتظرش بودی .

 اون میاد جلو ... تو وامیستی و اومدنشو نگاه می کنی .

 رخ به رخت وامیسته ... چشای سیاهشو توی چشات می دوزه .

 گونه هات سرخ میشه ... همونجا عاشقش می شی

 دستای کوچیکشو می گیری توی دستت ... دستای سردت داغ می شه .

 لبخند می زنه ... تو هم می خندی .

 به خودت جرات میدی و برای شام دعوتش می کنی .

 اونم با یه لبخند قبول می کنه .

 دوباره راه می افتی ... اینبار اما تنها نیستی

 از لا به لای آدمای گیج و بی مصرف رد می شین .

 یه رستوران شیک رو نشون می کنی .

 تو جلوتر می ری ... اونم کمی آرومتر پشت سرته .

 امشب چه شب خوبی می تونه باشه .

 همه غم و غصه هاتو فراموش می کنی .

 یهو یه صدای وحشتناک تو رو به خودت میاره ...

 صدای یه ترمز ....  یه جیغ ...  و آسفالت قرمز خیابون ...

 خشکت می زنه ...  هیچی نمی تونی بگی ...

 می خوای داد بزنی نعره بکشی ... ولی فقط اشکه که از چشات می زنه بیرون .

 لاستیک ماشین رد خون اونو تا چند متر اونطرفتر با خودش برده .

 ایندفه هم عشقتو از دست دادی ... مثه خیلی دفه های دیگه .

 هنوز برق چشای درشت و سیاهشو جلوی چشات حس می کنی .

 بغض توی گلوت می شکنه ،

 بلند بلند گریه می کنی و با تموم وجود داد می زنی :

 خدایا ... آخه چرا من ؟ .....  چراااااااااااااااااااا ؟


موضوعات یادداشت

::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

33461

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی من::
خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - بسوز... این همه آتش سزای توست
::لوگوی دوستان::































::لینک دوستان::
آتش عشق
موازی
عاشق
سرزمین کتاب
خورشید خانم
قاصدک
پایگاه ادبی خزه
گلناز
سخن
واژه
کلاغ
دوات
ادبکده
دانلود موسیقی
شاعرانه ی دختر خاکی
ایران کلیپ
کلیپ پارت
انجمن نمایش عروسکی داول
معلم
فال حافظ
ایران فال
::آوای آشنا::
::نوای سوختن::
::اشتراک::
 
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::طراح قالب::